انگار همین دیروز بود که به جهاد رفتم و به خاطر مسائلی که وجود داشت و بیماری برادر ارزشمندم جناب آقای مهندس احسانی چند صباحی سکان هدایت این نهاد ارزشمند را به دست گرفتم. با چهره ای به عنوان رئیس دفتر مواجه شدم که مهر و محبت و ادب و معرفت و به نوعی عشق را با خود همه را یکجا در خود داشت.
در کنار میز سمت راست درست در زاویه دیوار قرآن و کتاب دعایی را دیدم و احساس کردم که این برادر اهل درون است و با دنیای درونش غوغاها و نجواهایی دارد. با خودم از همان اول عهد کردم به دنیای درون ایشان به نوعی راه پیدا کنم ولی این با معرفت اصلاْ فرصتی را برایم به وجود نمی آورد تا اینکه فهمیدم داماد حجه الاسلام طائبی از علمای زاهد و عابد شهرمان است که من از اوائل انقلاب هر وقت برای نماز به مسجد جامع می رفتم یکی از ائمه جماعت انتخابی برای نماز جماعتم بود. البته دیگر عزیزان ائمه جماعت مسجد جامع هم مورد وثوق بودند ولی نمازهای طولانی آقای طائبی چیز دیگری بود.
باور بفرمائید در طول دوران دو سال و اندی که مزاحم برادران جهادگر در جهادسازندگی استان بودم هرگز از شیمیایی بودن خود سخنی نگفت و اصلاْ تعمد داشت که کسی نداند. فقط از طریق برادران دیگر متوجه این موضوع و جانباز بودن ایشان شدم که کنجکاویهایم امانم نداد و غروب یکی از روزها که از رسیدگی به کارتابل های رئیس سازمان آزاد شدم و ایشان دو سه کارتابل را برای رسیدگی در منزل برایم هدیه آورد، با شوخی گفتم تا کی می خواهی ارزش هایت را برایم پنهان کنی و من چیزی از شما ندانم.
با همان چهره مهربان و گونه هایی که حسابی سرخ شده بود جواب داد یک خواهش از شما دارم. گفتم چه خواهشی؟ گفت من هیچ کاری نکردم که برایش ارزشی قائل باشم ولی هوای سایر جانبازان و خانوادههای شهدا را داشته باشید. ضمناْ راجع به این موضوع از من سوال نفرمائید. گفتم با معرفت شما که همه راهها را برای اخذ اطلاع به رویم بستید و می خواهید که من همچنان در نا آگاهی باشم. گفت این خواهش من است. من به او قولی ندادم و با خنده موضوع را عوض کردم.
بعداْ از سایر دوستان اطلاعاتی جسته و گریخته از وضعیت جسمانی او به دست می آوردم و بخصوص از برادر خوب و مومنی که مدتی را برای کمک به ایشان در کنار ایشان با هم کارهای دفتر را انجام می دادند، از محصنات اخلاقی و رفتارها و کردارها و اهلیت در دعا چیزهایی می شنیدم که اطمینانم را به ایشان صدچندان می کرد. تا اینکه متوجه شدم برادر ایشان هم یک دکتر آزمایشگاه تشخیص طبی است و در قائمشهر دفتر آزمایشگاهش را راه انداخته است. به مناسبتی متوجه شدم یکی از برادران ایشان در ریاضیات بسیار شهره هستند و کلاْ از خاندان با تحصیلات بالا می باشند. بعد از رفتنم از جهادسازندگی به وزارت جهادکشاورزی شنیدم که ایشان درصدد رفتن از جهاد و گرفتن حالت اشتغال به کار بر آمدند و بعد از مدت ها روزی که از نماز جمعه به سمت خانه برمی گشتم (نمیدانم روز قدس بود یا جمعه ای دیگر از جمعه های ماه مبارک رمضان) دیدم اتومبیلی با سرعت جلویم پیچید و فردی از آن پیاده شد و با گلایه های بسیاری فرمودند که مرد حسابی چرا به علائم و چراغهایم توجه نمی کنید.
دیدم عباس آقای خودمان است و از ماشین بیرون آمده او را بغل کردم و اصلاْ غاقل شدم که ایشان جراحتی در بدن دارد تا چند دقیقه ماچ و بوسه و بغل کردن و حال و احوال ادامه داشت و اصرا زیادی داشت که افطار را با هم باشیم ولی من از قبل گرفتار دنیای خودم بودم و قادر به اتخاذ تصمیم برای قبولی دعوت ایشان نبودم و ایشان هم وضعیتی مشابه مرا داشت منتهی ایشان در تدارک برنامه ریزی برای آخرت خویش بودند.
باورم نمی شود که عباس به دیار باقی شتافته باشد. سه شنبه شب موبایلم زنگ خورد نام یکی از دوستان جانباز روی صفحه موبایل آمد که مدت ها بود از ایشان هم خبر نداشتم. خیلی مریض بودم ولی از تماس ایشان خیلی خوشحال شدم. خدا خدا کردم که گلویم به اندازه صحبت کردن با ایشان صاف باقی بماند. پس از احوالپرسی مختصر دیدم بغضی خاص در گلو دارد و می خواهد خبری را به من بدهد ولی نمی داند چگونه؟
بالاخره فرمود عباس آقای نیرین به جوار حق شتافته است. مدتی سکوت بر من حاکم شد و آیه استرجاء بود که آرامش را به من برگرداند. چشمهایم پر از اشک شد و بی خیال گلویم که حالت التهاب پیدا کرده بود شدم. نمیدانم آن عزیز بغض مرا حس کرده بود یا نه ولی با وجود علاقه ای که داشتم تا با ایشان به مدت طولانی تری حرف بزنم، خدا خدا می کردم تلفن زودتر قطع بشود. چگونه باور کنم که عباس عزیز به جوار رحمت حق شتافته است؟ فقط این را فرمود که احتمالاْ فردا تشییع جنازه این عزیز است. من فردا که روز چهارشنبه بود در اوج بیماری بودم ولی آمادگی داشتم حتی کشان کشان خودم را به تشییع جنازه ایشان و آخرین خداحافظی با ایشان برسانم تا اینکه فهمیدم تشییع جنازه روز چهار شنبه انجام نمی شود.
فکر کردم که حالا که روز چهار شنبه انجام نمی شود حتماْ گذاشتند برای روز جمعه و محض ریا هم که شده باید بگویم ما هیاتی داریم که شب ششم محرم که مصادف با شب جمعه در امسال بود اگر خداوند قبول بکند اطعام دهی در حسینیه بزرگ فرح آباد را بر عهده دارد. حتماْ استحضار دارید برای آماده سازی مقدمات لازم برای طبخ بیش از ۳۵۰۰ الی ۴۰۰۰ غذا کار زیادی می برد که براردان خوب هم هیاتی که همه از اهالی محل هستند، زحمت آن را بر دوش می کشند. من روز پنجشنبه را از صاعت ۸ صبح الی ۴ بعدازظهر هر هفته تا پایان ترم جاری یکسره کلاس دارم و از آن عزیزان عذرخواهی کرده و مشغول دنیاداری خودم بودم و منتظر روز جمعه بودم که خبر تشییع جنازه را به من بدهند. برای دعوت از یکی از دوستان جهت شرکت در مراسم به ایشان تلفن کردم که دیدم فرمود چرا در مراسم تشییع جنازه حضور نداشتید؟
انگار تمام دنیا را بر روی سرم خراب کردند و شدت بیماریم بیشتر شد و با چندین فرص و دارو خودم را به فرح آباد رسانده و همه از حالت ظاهرم به مریض بودنم پی بردند و حتی یکی از دوستان موقعی که برای تشکر از حضور عزیزی به اصرار روحانی محترم مجلس و امتناع برادر خوبم حاج صادق پشت تریبون قرار گرفتم، دوستی که به دلیل اشتغال در خارج از ساری کمتر موفق به زیارت ایشان می شوم، بعد از پایان مراسم فرمود دکتر چقدر ضعیف شدی و افت بدنی شدیدی کرده ای. الآن که این سطور را با دنیایی از غم و اندوه از فقدان عباس عزیز می نویسم صدایم از شدت گرفتگی بیرون نمی آید و در خانه محبوسم.
خدایا بنده حقیر را لیاقتی ده تا بتوانم در جوار شهدای گرانقدر اسلام آرامش یابم و پایان عمر مرا ختم به خیر بگردان و چشم مرا به نور جمال حضرت ولی عصر (عج) منور بفرما. خدایا مرا با شهید عباس عزیز و شهید موسی عزیز محشورم فرما تا از بند گرفتاری ها رهایی یابم. ایشان را با ائمه طاهرین و اولاد حسین (ع) و صلحا و اعوان حسین (ع) بخصوص باب الحوائج و سردار رشید کربلا حضرت عباس (ع) که در ماه امام حسین (ع) به جوار حق شتافته است محشور بفرما. آمین یا رب العالمین.